باور

  • خانه 

روایت

19 آبان 1402 توسط نساء خیری پور

✍ازفلسطین تافلسطین
کارتم را محکم‌تر فشار می‌دهم تا مطمئن شوم همراهم است. این کارت، در این لحظات، مهم‌ترین وسیله‌ی من و مجوز ورود من برای دیدار است.

از همه‌جای ایران آمده بودند؛ با لباس‌های محلیِ گیلانی، کردی، با روسری‌ها و ساق‌دست‌های یک‌رنگ، خلاصه همه و همه با تمام سلایق‌مان، در یک صف قرار گرفته بودیم. صف دیدار آقا…

چهره‌ها خیس بود از اشک. از همان لحظه‌ی ورود آقا، تا دم گرفتن با نوای محزون و زیبای《الله اکبر الله اکبر‌‌…نَحنُ ابنا الحیدر
الله اکبر الله اکبر…جِئنا مِن فَتحِ خِیبَر》مهدی رسولی که با بغضی از غم و خشم، آمادگی‌مان را برای مقابله با نسل‌کشی دشمن اعلام می‌کردیم.
به امید آن پیروزی نزدیک و نه چندان‌دیر‌.‌…
#روایت _دیدار
#نوجوان
دبیرستان دخترانه صدرا دوره اول دزفول

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

باور

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس